گل آورد سعدی سوی بوستان به شوخی و فلفل به هندوستان
چو خرما به شیرینی اندوده پوست چو بازش کنی استخوانی در اوست
اگر هوشمندی به معنی گرای که معنی بماند ز صورت بجای
گروهی بر آنند زهد سوخن که حاتم عصم بود باور مکن
بر آمد طنین مگس بالدار که در چنگ عنکبوتی فتاد
غم ضعف و خاموشیش کیف بود مگس غیر پنداشتش غیر بود
نِگه کرد شیخ از طب اعتبار که ای پایبند طمع پای دار
نه هر جا شکر باشد و شهد و قند که در گوشه ها دام یار است و بند
...............««««...........»»»»»«««««...........»»»»........
یکی گفت از آن حلقه عهد راد عجب دارم ای مرد راه خدا
مگس راتو چون فهم کردی خروش که ما را به دشواری آمد به گوش
ترک گاه گردی به بانگ مگس نشاید عصم خواندنت زین سپس
تبسم کنان گفت ای تیز هوش عصم به که گفتار باطل نیوش
کسانی که با ما به خلوت درند مرا غیب پوش و صنا گسترند
فرا منمایم که می نشنوم اگر کسب تکلف مبرا شوم
چو پای دامند می به محفل نشست بگویند نیک و بدم هر چه هست
اگر به چینی در نیاید خوشم ز کردار بد دامن اندر کشم
به هر ده ستایش فرا چه مشو چو حاتم بسن باش و عیب شنو